جامعه شناسی
چكیده
نقد جامعهشناسی برخلاف آنچه در نگاه نخست به نظر میآید، تنها بررسی تأثیر مستقیم رخدادهای اجتماعی مشخصی بر ادبیات یك دوره نیست و برخلاف بسیاری مكاتب دیگر نمیتوان یك مقطع معین تاریخی و یك محدودهی مشخص جغرافیایی و فرهنگی برای آن درنظر گرفت. بلكه در طول سالها افت و خیزهای فراوانی را پشت سرگذاشته و با جریانهای بسیار در پیوسته است.
یكی از مهمترین این جریانها كه پیوندی گسستناپذیر با جامعهشناسی دارد، نقد فمنیستی است. بسیاری از منتقدان، فمنیسم را شاخهای از نقد جامعهشناسی میدانند كه در آن به جامعه از رهگذر امكانات و شرایطی مینگرد كه همواره از زنان دریغ داشته شده است.
این رساله ابتدا به معرفی مشروح رویكرد جامعهشناسی میپردازد و ویژگیهای اصلی آن را جست و جو میكند و مهمترین گرایشهای این گونهی نقد ادبی را معرفی میكند. فصل دوم رمان سووشون را براساس شیوههای این رویكرد تحلیل میكند و مناسبات سووشون را با جامعهای كه در آن شكل گرفته و نیز جامعهای كه روایتش میكند مورد كنكاش قرار میدهد. در فصل سوم از رویكرد فمنیستی و نقد ادبی سخن میرود و در فصل پایانی سووشون از چشمانداز این رویكرد نوآیین و در حال شكلگیری بررسی میشود.
فصل اول
معرفی رویكرد جامعهشناسی
پیوندهای جامعه و ادبیات در نگاه نخستین
نخستین تصوری كه از شنیدن تركیب جامعهشناسی ادبیات در ذهن نقش میبندد، احتمالاً بررسی تأثیر مستقیم رخدادهای اجتماعی مشخصی بر ادبیات یك دوره و به ویژه نمودهای معین آن در آثاری خاص است.
اما حتی پیش از آنكه به سراغ آنچه ناقدان كهنه و نو در این باره گفتهاند، برویم با تأمل در مجموعهی نسبتهای محتمل میان ادبیات و جامعه میتوانیم آرام آرام دریابیم كه این ماجرا بسیار پیچیدهتر از آن چیزی است كه در آغاز میپنداشتیم، ببینیم پیوندها و تأثیر و تأثرات متقابل میان دو مفهوم گستردهی جامعه و ادبیات چه ابهاماتی در ذهن ما برمیانگیزند:
1ـ آیا میتوان از عكس این نسبت یعنی تأثیر ادبیات بر جامعه نیز سخن گفت؟
2ـ آیا میتوان این رابطه را تأثیر و تأثری دوجانبه و دیالكتیكی دانست؟
3ـ آیا جامعه مستقیماً بر متن ادبی تأثیر میگذارد یا به واسطهی تأثیر بر نویسنده؟
4ـ آیا حوادث جامعه مستقیماً براثر ادبی تأثیر مینهند یا آنكه حوادث اجتماعی با تحولی كه در فضای فرهنگی و ادبی ایجاد میكنند، اثر را تحت تأثیر قرار میدهند؟
5ـ آیا نویسنده حتماً باید تحت تأثیر فضای اجتماعی قرار گیرد یا آنكه در مواردی باید در برابر این تأثیر ایستادگی كند و حتی آن را خنثی و یا دیگرگون سازد؟
6ـ تأثیر جامعه بر ادبیات در قلمرو خود آگاه نویسنده جای دارد یا ناخودآگاه؟
7ـ تأثیر جامعه بر ادبیات به جنبهی هنری ـ ادبی متن باز میگردد یا اثر از طریق تأثیر بر فضای فكری دوران و ذهنیت نویسنده از جامعه رنگ میپذیرد؟
8ـ آیا تأثیرپذیری از جامعه صرفاً در آثار رئال تحققپذیر است؟
9ـ آیا تأثیرپذیری از جامعه محدود به انواع و قالبهای خاصی است؟ آیا اثرپذیری شعر و داستان با اثر تغزلی و تعلیمی به یك نسبت است؟
10ـ آیا میتوان از اثرپذیری اجتماعی نظریههای ادبی سخن گفت؟
11ـ آیا منظور از جامعه در این تعابیر صرفاً جنبههای سیاسی را دربر میگیرد؟ آیا تأثیر جامعه به معنای تأثیر حكومت و ایدئولوژی خاصی است؟
12ـ آیا ممكن است تأثیرات اجتماعی در مورد دو نویسنده، یا دو متن متفاوت و یا حتی متضاد باشد؟ آیا ممكن است اثری به گونهای منفی و واكنشی تحت تأثیر جامعه قرار گیرد؟
13ـ واقعیتهای اجتماعی براثر تأثیر مینهند یا آرمانهایی كه هنوز تحقق نیافتهاند؟
14ـ آیا نشانههای اثرپذیری اجتماعی اثر ادبی به طور پراكنده در متن منتشر است یا آنكه ساخت كلی متن از جامعه اثر میپذیرد؟
15ـ آیا اثر تحت تأثیر و نمایشگر بخش و طبقهی خاصی از جامعه است یا میكوشد تصویری از همهی جوانب اجتماع به دست دهد؟
16ـ آیا اثر با مقطع معینی از جامعه نسبت دارد یا با گسترهای تاریخی از اجتماع در ارتباط است؟
17ـ آیا روابط اثر و جامعه به گونهای آشكار مطرح شده است یا به صورتی پنهان و نامستقیم؟
18ـ آیا اثر همواره صرفاً به روایت بیكم و كاست فضای جامعه دست میزند یا در آن تصرف و اغراق میكند و احیاناً با دیدگاهی ناقدانه به آن مینگرد؟
19ـ آیا آثار نویسندگانی كه ظاهراً به جامعه توجهی نشان نمیدهند، بركنار از هرگونه تأثیر اجتماعی است؟
20ـ آیا نگاه اجتماعی به ادبیات الزاماً به معنای داوری ارزشی و نگاه تعهدآمیز است؟
بیتردید با تأمل بیشتر میتوان بر این پرسشها افزود و یا بسیاری از آنها را به شكلی دقیقتر و فنیتر مطرح كرد.
مسألهی پیوند جامعه و ادبیات بسیار پیچیده و دارای جوانبی گوناگون است و همواره در مباحث نقد ادبی حضور داشته است. در حقیقت گرایشهای گوناگون جامعهشناسی ادبیات یا مكاتب دیگری كه به نحوی با این قلمرو ارتباط یافتهاند، هركدام به بخشهایی از این زمینهی پهناور توجه كردهاند و در پی پاسخ تنها تعدادی از پرسشهای بیست گانهی پیش گفته، برآمدهاند.
چشمانداز تاریخی جامعهشناسی ادبیات
گزارش تمام تأملات پیرامون مسائلی كه به گونهای به نسبت جامعه و ادبیات پیوند دارد، به صورتی دقیق، سزاوار و منسجم و در عین حال موجز بسیار دشوار است. تقریباً همهی شاخههای خرد و كلان نقد ادبی، بعدی جامعهشناسی نیز دارند. جامعهشناسی ادبیات برخلاف بسیاری مكاتب دیگر در یك مقطع معین تاریخی و یك محدودهی مشخص جغرافیایی و فرهنگی، دارای سیر تكوین، اوج و افول آشكاری نیست و پیوسته در حال اُفت و خیز و بازگشت به جریانهای پیشین بوده است. از اینها گذشته مناسبات جامعه و ادبیات چندان عام و گسترده است كه میتوان ادعا كرد هیچ دورهی تاریخیای خالی از ذهنیتی هر چند مبهم و كلی و نظریهای هرچند خام و نارسا در این باره نبوده است.
به هر روی می كوشیم در این مجال اندك پس از اشارهای گذرا به ریشههای تاریخی جامعهشناسی ادبیات در مفهوم فنی امروزی آن، جریانهای عمده، چهرههای ممتاز و مفاهیم كلیدی این قلمرو پهناور را معرفی كنیم و با اشاراتی كوتاه به واپسین جریانها كه در زمانی نزدیك به ما متولد شدهاند، به مسیر تحولات در پیش رونگاهی بیندازیم.
هنر و جامعه: همزادان دیروز
ارتباط هنر و جامعه از اساسیترین مسائلی است كه توجه تاریخنگاران هنر و زیباییشناسی را به خود جلب كرده است.
بیگمان یكی از نامدارترین و گستردهترین پژوهشها در این زمینه، كتاب تاریخ اجتماعی هنر نگاشتهی آرنولد هاوزر است، كه تاریخ هنر را از منظری كاملاً اجتماعی بررسی كرده است و پیوند تحولات هنری و ایجاد سبكهای جدید و از میان رفتن سبكهای پیشین را با تحولات مختلف اجتماعی آشكار ساخته است و تولد یا زوال جریانات را با وقوع حوادث معین اجتماعی گره میزند.1
ارنست فیشر در ریشهیابی ارتباط هنر و جامعه به اصل «تصورناپذیری ابزار بدون انسان و انسان بدون ابزار» توجه میدهد. فیشر میپندارد انسان از آغاز همان گونه كه ابزار و سلاح میساخت و در جست و جوی خوراك و پناهگاه بر میآمد، به كارهای هنری نیز دست مییازید، نقاشی و پیكرتراشی میكرد و به هنگام كارهای دستهجمعی، ترانه میخواند.2
دكتر آریانپور ـ از پیشگامان جامعهشناسی و جامعهشناسی هنر در میهمن ما ـ نیز پس از بررسی دیدگاههای گوناگون دربارهی منشأ هنر، نگرشها یی را كه به شیوهای هنر را با فردیت هنرمند پیوند میدهد، به یك سو مینهد و به این نتیجه میرسد كه اجتماع، مهمترین منشأ پرورش شكوفایی هنر ابتدایی است.3
در زندگی ابتدایی، جمع انسانی اهمیت بسیار داشت. زندگی معنای خویش را از جمع و روابط انسانی به دست میآورد ـ ذهنیتی كه تا امروز همچنان تداوم یافته است. اشكال گوناگون هنری زبان، آوازهای موزون و مراسم جادویی ـ كوششی جمعی بود كه همهی انسانها در آن مساهمت داشتند. هنر وسیلهای برای تسخیر طبیعت و حیوانات توسط جامعهی انسانی به شمار میرفت. هنر فردی اساساً مفهومی متأخر و حتی امروزین است. پیشرفت زندگی اجتماعی انسانها، یك جانشینی و رویآوری آدمی به كشاورزی مفهوم هنر را دیگرگون ساختند.4
تقسیم كار و تخصص كه پیامدهای مستقیم و ضروری شكلگیری تمدن بود، رفته رفته هنر را پدیدهای ویژه و هنرمندان را گروههای ممتاز ساخت. در این جامعهی تازه شكل گرفته دیگر نه هنرمند، هنر خویش را به منزلـهی ابزار مینگریست و از آن تنها برای بهرهبرداری از طبیعت سود میجست و نه هنر و جامعه میتوانستند یگانگی آغازین خود را پاس دارند. پنداری «من» هنرمند و بسیاری مسائل غیراجتماعی دیگر این دو را از هم جدا میكرد.
با آنكه از آن سالهای دیرینه و جادویی هم نهادی و همانی هنر و جامعه دور افتادهایم اما آثار پدیده آمده، هنوز هم این ارتباط دوسویه را می نمایانند.
پیشینهی گره خوردگی مطالعات ادبی با مسائل اجتماعی
به سهولت و قطعیت نمیتوان نقطهی آغاز معینی برای آمیزش مطالعات ادبی با مسائل اجتماعی سراغ كرد. در این زمینه اجماعی میان پژوهندگان وجود ندارد و شاید بهتر باشد اندكی دورتر رویم و زمینههای اجتماعی پدیداری این رویكرد را تا اندازهای شناسایی كنیم ـ رویكردی اجتماعی به رویكرد جامعه شناختی ادبیات!
از حدود سال 1830م رمانتیسم در بیشتر كشورهای اروپایی جای خود را به واقعگرایی داد. از نویسندگانی كه چندان واقعگرا نبودند، چون دیكنز، گوگول و بالزاك به گروهی واقعگراتر رسیدیم؛ مانند جرج الیوت، تولستوی و فلوبر. جنبشن رماننویسان واقعگرا را میتوان واكنشی در مقابل كلگرایی رمانتیكها دانست. واقعگرایی رمان سدهی نوزدهم ریشه در شیفتگی به «چنین استی» زندگی بود و برخلاف رمانتیسم توجه خود را نه به آینده و نه به گذشته، بلكه به زمان حال معطوف میكرد. رمان در میانهی سدهی نوزدهم «منظری گسترده بر بخشهای متعدد جامعه و شمار بزرگی از گونههای شخصیت میگشاید و البته این گونههای شخصیت برحسب كنشها و رابطه های اجتماعیاشان به تصویر كشیده میشوند. انتقال محوری میان رومانتیكها و نسل نخستین واقعگرایان، بیش از هر چیز انتقال از تخیل است به دیدی اجتماعی و همین انتقال در نظریه ادبی خود را نشان داد.5»
روان بنیادی و جامعه بنیادی از دیگر جریان های فكری بودند كه تناقضاتشان در تولد نقد جامعهشناسی تأثیر قطعی داشت، مباحثات و مجادلـههای فراوانی در این زمینه به طور همزمان در فرانسه (سورل، لانسون، گراسری، پوسینه، اَرِآ، موفیه، گاستینه و لالو)، آلمان (بوركهارت و هوسن اشتاین و شمارلو) و انگلستان (ایرجوهیرن) به وجود آمد. مناقشاتی كه سرانجام باعث توجه بیشتر منتقدان ادبی به مسألهی اجتماع شد اما ناقدان همچنان روانشناسی فردی را در آفرینش هنر مؤثرتر میدانستند. از این رو م.لالو در كتاب طرح یك زیباییشناسی موسیقی علمی برای توصیف هنر سه جنبه را برمیشمارد: «جنبهی فیزیولوژیك، جنبهی روانی و جنبهی جامعهشناسانه.» و نیز از همین روست كه ای هیرن برآن است كه «انگیزهها یا محركهای درونی Impulsions هنر، محركهای فردی هستند و ماهیت آنها احساسی است و در نتیجه فقط از وضع روانی فرد ریشه میگیرند ولی نمیتوانند منشأ هنری به خود بگیرند. مگر وقتی كه هنرمند از تصویرهای ذهنی و وسیلههای بیانیای استفاده كند كه محیط اجتماعی برای او فراهم میآورد.6 آنچه در زندگی هنری و سیر و تكامل آن توجه ناقدان را همیشه به خود جلب كرده است، تحولاتی است كه در آن روی میدهد. دستهای آن را نشانهای از یك انحطاط كلی میدانستند و آن را با «زوال آرمان های سیاسی و اجتماعی خود» نزدیك میدیدند. از همین رو منتقد و مورخ فرانسوی فردینان برونیتر در تبیین و توجیه جهشها و انقلابات بزرگ در تحول ادبیات بسیار كوشید. برونیتر هنر را به نوعهای زنده تقسیم كرد و كوشید تا اصول «گزینش انواع» داروین را در مقیاسی وسیع، در قلمرو هنر و ادبیات به كار گیرد.7
هرچند نظریهی برونیتر ناكام ماند، راه را برای طبیعتگرایان گشود. ناقدانی برسركار آمدند كه برای عامل طبیعی نقش بسیاری قائل بودند و میكوشیدند تا هنر را با توجه به محیط طبیعی آن بررسی و تبیین كنند. اینان میپنداشتند كه هنر عبارت است از تركیب، تلفیق و بازپردازی Transposition عوامل طبیعی، از همین رو «الیفور» هنر نقاشی را كه از دید او نسبت به سایر هنرها همبستگی بیشتری با طبیعت دارد، میستاید.8
ناقدان بعدی عوامل محیطی را به دو گروه عوامل طبیعی و عوامل اجتماعی تقسیم كردند. اكثر آنها همچون سوروكین و بهكر و بارنس تاكید میكردند كه عوامل اجتماعی در مقایسه با عوامل طبیعی تأثیر افزونتری برهنر و ادبیات دارند و رها كردن زمینهی اجتماعی فرآیند هنری را خطایی سخت نابخشودنی خواندند.
برخی مورخان نقد ادبی مانند ادموند ویلسن، سابقهی نقد ادبی برمبنای جامعهشناسی را به پژوهشی دربارهی حماسهی هومر اثر «ویكو» در قرن هجدهم میرسانند. ویكو در این پژوهش به شرایط اجتماعی دوران زندگی شاعر یونانی توجه میكند. اما نقطه آغاز این مكتب به صورت یك جریان گسترده و ممتد را در سدهی نوزدهم باید جست و جو كرد. در آثار منتقدانی چونان مادام دواستان (1817-1766) و هیپولیت تن (1893-1828) و فیلسوفانی مانند هگل و ماركس كه اصولی را پیریزی كردند كه بسط و پرورشهای بعدی، آگاهانه یا ناآگاهانه با آنها پیوند مییابد.9
هرچند نمیتوانیم تن را بنیانگذار یكه و تنهای نقد جامعهشناسی و پدر جامعهشناسی ادبیات معرفی كنیم، اما بیگمان او یكی از طلایهداران این مكتب به شمار میآید. تن در مواجهه با منتقدانی كه طبیعت را یگانه عنصر تأثیرگذار در ادبیات میدانستند، زیستشناسی، جغرافیا و تاریخ را در كنار یكدیگر جای داد و عوامل مؤثر در ظهور آثار ادبی را نژاد، محیط و زمان معرفی كرد.10
محیط از نظر تن یك ذهنیت اجتماعی یك دست و اثیری است كه از پیچیدگی ساختارهای قدرت تاریخی فاصلهی بسیار دارد. تأثیر محیط اجتماعی جزئی است از زمان ـ برداشتهای فراگیر عصر ـ یا جزئی از محیط ـ شرایط خاصی كه بر تولید ادبی تأثیر میگذارد.
«محیط یعنی حال و هوای كلی اجتماعی و فكری كه گونهی اثر ادبی را تعیین میكند. محیط گونههایی را مجاز میداند كه با آن همسان و همخوان باشند و گونههای دیگر را با موانعی كه ایجاد میكند و حملاتی كه در هرگام از تكاملشان تجدید میكند، نابود میسازد.»11
در نظر تن «عظمت اجتماعی یا تاریخی با عظمت هنری یكسان دانسته میشود. هنرمند بیان كنندهی حقیقت و ضرورتاً بیان كنندهی حقایق اجتماعی و تاریخی است. آثار هنری از این جهت كه یادگار دورانی هستند، سند به حساب میآیند و فرض براین است كه بین نابغه و عصر خودش هماهنگی وجود دارد.»12
دنیای درون هنرمند و شخصیت فردی نویسنده یكسره به سویی نهاده میشود. تن تحت تأثیر فلسفهی اسپینوزا و تجربهگرایان انگلیسی بود. از اسپینوزا بی چون و چراترین جبرگرایی را آموخت و تجربهگرایان نیز به او آموختند كه نظریات و عقاید ما چیزی نیستند «جز استحالههای تأثیراتی كه از طریق حواس به ما منتقل میشوند»13
بیشك تن در عقیدهی خود راه اغراق و مبالغه پیموده است. نمیتوان تمام جلوههای ذوق و هنر را مطلقاً محصول علل خارجی دانست و تأثیر ذوق و ابتكار انسانی را به كلی نادیده گرفت. در میان منتقدان كسانی بودند كه تنها یكی از سه اصل مورد نظر تن را عامل عمدهی آفرینش ادبی میدانستند.14
گوایو كار تن را به نحوی تكمیل میكند و دومین جنبهی زیباییشناسی جامعه شناختی را مینمایاند. او به تأثیر ادبیات برمحیط اجتماعی تكیه میكند. تن میپنداشت كه جامعه نابغه و نویسنده را برمیانگیزد و در عین حال او را مقید میكند. در نظر گوایو، نابغه به نوبهی خود جامعهای جدید خلق میكند. آمیزهی آرای این دو را میتوان این گونه بیان كرد: با آن که «نابغه از این یا آن محیط اجتماعی برمیخیزد، خود آفرینندهی یك محیط اجتماعی جدید یا دگرگون كنندهی محیط اجتماعی قدیم است.»15
شاید بتوان جامعهشناسی در معنای امروز را شكل تكامل یافتهی نظریههای تن و گوایودانست. یكی دیگر از سرچشمههای نقد اجتماعی در آراء برخی اندیشگران سدهی نوزدهم روسیه یافتنی است كه بر جامعهشناسی ادبیات به ویژه صبغهی ماركسیستی آن تأثیر بسیار گذاشته است.
گفته میشود كه آموزهی رئالیسم سوسیالیستی از ماركس و انگلس است ولی حقیقت این است كه نیاكان این آموزه منتقدان «دموكرات انقلابی» روسیه در سده ی نوزدهم یعنی و یساریون گریگوریویچ بلینسكی (1848-1811) و پیروانش بودند. اینان به چشم نقد و تحلیل به ادبیات مینگریستند و هنرمند را روشنگر اجتماعی میدانستند و میپنداشتند «ادبیات میبایست از تكنیكهای هنری پیچیده پرهیز كند و به صورت ابزار تكامل اجتماعی درآید. هنر بازتاب واقعیت اجتماعی است و میبایست ویژگیهای نمونه نمای واقعیت اجتماعی را تصویر كند.»16
البته بلینسكی واقعگرایی را تا آنجا لازم میداند كه ادبیات را با زندگی پیوند دهد و سیر این پیوند به شكلی منطقی و كارآمد برای دستیابی به یك تأثیر اجتماعی به كار برده شود.17 بسیاری او را پدر نقد ادبی اجتماعی، نه تنها در روسیه بلكه شاید در سراسر اروپا، مینامند. البته بلینسكی هنر را تنها از نظر گاه تاریخی و اجتماعی نمینگریست و حتی سعی نمیكرد تا
«هنرمند یا اثر هنری را به فلان زمینهی خاص اجتماعی نسبت دهد و تأثیرات خاصی را در هنرمند باز نماید و به بررسی و توصیف روشهایی كه او به كار برده، بپردازد و دلایل روانشناختی یا تاریخی توفیق یا شكست شگردهای خاص او را توضیح دهد، البته گاه این كارها را میكرد و در واقع نخستین و بزرگترین مورخ ادبیات روسیه بود اما از جزئیات بیزار بود و میلی به تحقیقات دقیق نداشت.»18
معروفترین پیروان بلینسكی نیكالای گاویلوویچ چرنیشفسكی (1889-1828)، نیكالای آلكساندروویچ دابرالیوبوف (1861-1836) و دمیتری ایوانویچ پیسارف (1868-1840)، آن مایه راه افراط پیمودند كه اساساً در این نكته تردید كردند كه آیا «ادبیات آن مایه و مقدار رسالت اجتماعی در خود دارد كه آن را مستحق یك هستی ماندگار كند»19 آنان میپنداشتند تنها زمانی هنر دارای ارزش است كه سراپا از حقیقت زمانه سرچشمه گرفته باشد. آنان برای منتقد حتی ارزشی والاتر از نویسنده قائل بودند و او را دارای نیرویی خارقالعاده میدانستند كه میتواند دنیای توصیف شده در داستان را ژرفتر از خود نویسنده درك كند.
دابرالیوبوف حتی میگفت كه هنر نه اثری ادبی یا هنری بلكه سندی اجتماعی است. او در نقد یك اثر چنان از شخصیتها سخن میگفت كه گویی اشخاصی واقعیاند كه در برابر محیط واقعی خود واكنش نشان میدهند نه موجوداتی آفریدهی ذهن نویسنده.20
تكوین و تكامل جامعهشناسی ادبیات
جامعهشناسی ادبیات از سدهی بیستم به شكل رویكردی تخصصی و فراگیر مورد توجه قرار میگیرد، گسترش پیدا میكند، به شاخههای گوناگونی بخش میشود و تقریباً بر همهی رویكردهای دیگر تأثیر میگذارد و رویكردهای تلفیقی تازهای را نمایان میسازد.
در آغاز سدهی بیستم به سال 1904 تأملاتی از لانسون دربارهی پیوند تاریخ ادبیات و جامعهشناسی در مجلهی «فلسفهی اولی و اخلاق» مییابیم كه در كنار نگاشتههای امیل دوركیم جامعهشناس مشهور نشر مییافت. این نوشتهها و نگاشتههای مشابه خبر از حضور جریانی تازه در این سده میداد. اما نقطهی عطف رویكرد جامعهشناختی به ادبیات را باید در دورهی رواج ماركسیسم ـ دهههای 1920 و 1930 ـ جست و جو كرد. منتقدان ماركسیست از منظری متفاوت با چشمانداز اومانیسم، به ادبیات توجه كردند. در این دو دهه نقد عملاً معطوف به رئالیسم بود. از این رو در ابتدا توجه نقد ماركسیستی بیشتر به رمان بود، به ویژه رمان سدهی نوزدهم. اگر شخصیتی را به عنوان نقطهی عطف جامعهشناسی ادبیات، چه از نظر پدید آوردن نظام فكری و زبانی گسترده و منسجم و چه از نظر تأثیر برجریانها و شخصیتهای پس از خود سراغ كنیم، بیهیچ تردید او كسی نیست جز گئورك لوكاچ ناقد و اندیشگر مجارستانی.
لوكاچ در سال 15-1914 كتاب دورانساز نقد نظریه رمان را منتشر میكند. مبانی نظری جامعه شناختی این اثر مهم از هگل، دیلتای و ماركس و بر است. همچنین از انگلس و ماركس باید یاد كرد. اما اهمیت كار لوكاچ آن است كه این مبانی جامعهشناسی را به گونهای روشمند و عمیق وارد قلمرو نقد ادبی میكند. این كوشش پیش از او به این دقت و سامانمندی صورت نگرفته بود. لوكاچ چندین دهه در پروردن جامعهشناسی ادبیات پیشتاز بود. البته در این سالیان دراز لوكاچ، پیاپی تغییر و تكامل مییابد. او شاخصترین چهرهی این رویكرد در نیمهی نخست قرن بیستم است. البته شاخصترین چهرهی نیمه دوم قرن یعنی لوسین گلدمن به شدت تحت تأثیر اوست و در حقیقت مبانی فكری و روشهای او را گسترش بخشیده است. جریان ماركسیستی تنها به شوروی و كشورهای بلوك شرق منحصر نیست. مثلاً اندكی پس از دهههای بیست و سی كه از آن یاد كردیم، رالف فاكس ماركسیست انگلیسی كتاب شاخص رمان و مردم را به سال 1937 منتشر میكند. گرامشی نیز در ایتالیا در دههی 1930 آغازگر مباحث مهمی در این زمینه میشود. دو نویسندهی آلمانی ماركسیست دههی سی یعنی برشت ـ هم در مقام عمل در صحنهی تأتر و هم در مقام نظر ـ و والتر بنیامین با پژوهشهای گسترده، چشماندازهای تازهای را در این قلمرو مطرح میكنند كه با منظر لوكاچ تفاوتهایی دارد. بنیامین در مقالهی مهم «اثر هنر در عصر باز تولید ماشینی» (1933) به گونهای، برنوگرایی و خلاقیت و آشنایی زدایی ـ برخلاف نقد دههی بیست و سی ماركسیستی ـ تكیهی بسیار میكند. در همین سالهاست كه جمعی از ناقدان و فیلسوفان ماركسیست چون آدرنو، هوركهایمر و ماركوزه مؤسسهی پژوهشهای اجتماعی فرانكفورت را پایهریزی میكنند. این جریان كه با نام مكتب فرانكفورت شهرت دارد در سال 1932 از آلمان رانده میشود و در سال 1950 دوباره به آلمان باز میگردد. مكتب فرانكفورت دیدگاه كاملاً متفاوتی را با برشت، بنیامین و لوكاچ مطرح میكند. این مكتب در عین تكیه براهمیت تحلیل جامعهشناختی اثرهنری، برنفی رئالیسم اصرار میورزد. چهرهی مهم تأثیرگذار برنیمهی دوم سدهی بیستم چنانكه یادآور شدیم لولسین گلدمن رومانیایی است. نقطهی شروع فعالیت جدّی او را باید سال 1947 انگاشت. او از این زمان شالودهی روش خویش را ضابطهبندی میكند. گلدمن با این اصل بنیادین آغاز میكند كه «از دیدگاه ماتریالیسم تاریخی، عنصر اساسی در تحلیل آفرینش ادبی این واقعیت است كه ادبیات و فلسفه در سطوح مختلف بیانگر نوعی جهان بینیاند و جهانبینیها مسائل فردی نیستند بلكه اجتماعیاند.»21
گلدمن در تثبیت و استقرار جامعهشناسی ادبیات به عنوان یك رویكرد فنی و كارآمد نقشی بیبدیل دارد به ویژه آنكه او در آمیختن این جریان با جریان دیگری كه چه بسا رویاروی با رویكرد جامعهشناسی شناخته میشود یعنی ساختارگرایی بسیار نقش آفرین است. اساساً در ترسیم دامنهی جامعهشناسی ادبیات، توجه به آمیزشهایی از این دست بسیار اهمیت دارد. بسیاری از ناقدانی كه بر این مكتب تأثیر گذاشتهاند، ممكن است متعلق به رویكردهای دیگر باشند مثلاً میخائیل باختین اندیشگر بزرگ روسی در بسیاری پژوهشهای خود به عمیقترین معنا به جامعهشناسی ادبیات میپردازد.
جریان نقد جامعه شناختی ماركسیستی پس از 1960 تحت تأثیر ساختارگرایی و پیامدهای آن مانند پسا ساختارگرایی و ساخت شكنی قرار گرفت. در همین دههی 1960 زبان و رویدادهای اجتماعی ـ تاریخی به طرزی جداییناپذیر با یكدیگر مرتبط میشوند.22
جریان نوآیینتر موسوم به «نقد اجتماعی» از دههی هفتاد و هشتاد با چهرههایی چون كلود دوشه و پیرزیما شكل میگیرد كه عمدتاً متن را قلمرو مدّاقهی انتقادی قرار میدهند و شاید بهتر باشد آن را جامعهشناسی متن خواند. جریان نسبتاً نوظهور دیگر «زیباشناسی دریافت» یا «جامعهشناسی خواندن» است كه شكل خام و ابتدایی آن را در كتاب با داستان و خوانندگان (1932) نگاشتهی خانم لیویس میتوان بازیافت. از پیش روان این جریان داگلاس ویپلر است كه به سال 1937 یادداشت تحقیقی دربارهی جنبههای اجتماعی خواندن در بحران را منتشر میكند و نیز روبر اسكارپیت را میشناسیم با جامعهشناسی ادبیات (1958). اما شكل فنیتر آن را در این دو كتاب مهم میتوان ملاحظه كرد: در باب زیباشناسی دریافت (5-1972) نگاشتهی روبرت یاوز و خواندن را بخوانیم (1982) به قلم ژاك لنار و پییرپوژا.23 از جمله نامآورترین منتقدان معاصر نظریه ماركسیستی جامعهشناختی ادبیات میتوان از ایگلتون و جیمسون یاد كرد.
توضیح این نكتهها ضرورت دارد كه اولاً جریان نقد ماركسیستی و نقد جامعهشناسی همواره به یك معنا به كار نمیرود. حتی خود نقد ماركسیستی در مراحل متفاوت تاریخی و در قلمروهای فرهنگی ـ جغرافیایی مختلف، معناهای چندگانهای را القا میكند. اساساً «هرگز یك چشمانداز واحد ماركسیستی در مورد ادبیات پیدایش نیافت.»24 ثانیاً جامعهشناسی ادبی چه به معنای ماركسیستی آن و چه به معنای عام، با افت و خیزهایی همراه بوده است كه با تحولات اجتماعی مانند انقلاب شوروی، اختناق استالینستی، جنگهای جهانی، جنگ ویتنام و دیگرگونیهای فرهنگی به ویژه در قلمرو نقد هنری و ادبی مانند رواج ساختارگرایی ومدرنیسم در ارتباط نزدیك بوده است.25
پس از تأمل در سیر تاریخی جریانهای این رویكرد به تحول مفهومی جامعهشناسی ادبیات میرسیم. به راستی جامعهشناسی به معنای سدهی بیستمی آن چیست؟ تمایز آن با رویكردهای دیگر كجاست و اساساً ضرورت وجودی این رویكرد كدام است؟
بسیاری از نظریههای ادبی را میتوان به علت كم توجهی به ارتباط میان ادبیات و جهانی كه آن ادبیات را در خود پرورانده است، نقد كرد. نظریههایی كه متن ادبی را جدا از جامعهی پدید آورندهی آن و تنها از طریق واژه، سبك، ساختار و... بررسی میكنند و چشم بر روی رویدادهای تاریخی میبندند كه زمینهی مساعد تولید یك اثر را فراهم آوردهاند و مردمی را كه همان گونه كه بر فضای كلی ادبیات اثر مینهند، از آن تأثیر نیز میگیرند، نادیده میانگارند.
دربارهی تأثیر و تأثر متقابل ادبیات و جامعه در جای خود به تفصیل سخن خواهیم گفت. در اینجا تنها به اصلیترین چشماندازهای اثرگذاری دوسویه و دیالیکتیكی اشاره میكنیم زیرا تحلیل تعاملهای پیچیده و متنوع ادبیات و اجتماع در شكلگیری نقد جامعهشناسی ادبیات نقش بسیار داشته است. چشمانداز نخستین، تحلیل موقعیت اجتماعی نویسنده است كه ممكن است بر پایهی گفتارها و كردارهای غیرادبیاش تبیین شود.26 زندگینامهی نویسنده و كنكاش در محیط زندگانی و پرورش نویسنده به ویژه خانواده و محیط تربیتی او نیز گاه مورد توجه قرار میگیرد. البته، پیداست این زمینه چهبسا مجال افراط و گزافكاری را برای برخی ناقدان ساده انگار فراهم كند.
اگر ادبیات را صرفاً بازتاب مستقیم جامعه و تاریخ و عكس برداری از آنها بدانیم و به تعبیر دیگر ادبیات را مدركی اجتماعی بیانگاریم كه نقد جامعهشناختی تنها ابزار بازنمایی ارجاعات آن به مسائل معین اجتماعی است، بیشك از ژرفا و پیچیدگی آن كاستهایم.
جامعهشناسی ادبیات در معنای فنی و راستین آن، رابطهی جامعه و اثر ادبی را بسیار پیچیدهتر و متنوعتر فهم میكند. مثلاً چنان كه ولك یادآور میشود در مرحلهی نخستین باید تصویرهایی را كه متن از اجتماع به دست میدهد از این نظر بخشبندی كنیم كه كدام یك تعمداً واقعگرایانه است و كدام یك كاریكاتور یا هجو یا آرمانسازی رمانتیك است.27
چشمانداز دیگر این رابطه كه گاه مغفول میماند، قلمرو مخاطبان و اثرپذیری آنها از متن است كه در برخی مطالعات جدیدتر بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. وسعت دامنهی مخاطبان نیز در همین زمینه قابل تأمل است. یعنی در كنار جامعهشناسی خواندن و قرائت و فهم واكنش خوانندگان و بررسی متن، از جامعهشناسی مخاطبان نیز میتوان سخن گفت. پس جامعه و تحلیل اجتماعی، سه دنیای پیش از اثر، در اثر و پس از اثر را دربر میگیرد.28
توضیح این نكته ضرورت دارد كه مكتب نقد جامعهشناسی مبتنی برواكنش خواننده، خوانندگان عام را در نظر دارد، در حالی كه مكتب نقد ماركسیستی برحسب «طبقه» تمایزات و تفاوتهایی را بین خوانندگان و مخاطبان درنظر میگیرد و این یكی از تفاوتهای عمدهی این دو مكتب است.29
مكتب جامعهشناسی را با مكاتب دیگر نیز میتوان سنجید. اكثر مورخان ادبی نقد اجتماعی را واكنشی به نقد نو و نقد روانشناختی ـ كه شارل مورون در فرانسه آن را تبلیغ میكرد ـ معرفی میكنند. برخلاف نقد روانكاوانه كه به روانشناسی فردی توجه دارد و میكوشد بازتابهای روانشناختی را در متون ادبی كشف كند، نقد جامعهشناسی به تودهی مردم ـ عام وخاص ـ و تأثیر و تأثرات آنها توجه نشان میدهد. نقد جامعهشناسی راه خود را از مكتبهای دیگر جدا میكند؛ از ناقدان نقد نو كه در «جستجوی متن» خود را به «واژههای روی صفحه» محدود میكنند یاصورتگرایانی كه در اصل به آنچه ادبیات را از دیگر روشهای كاربرد زبان متمایز میكند، توجه نشان میدهند و نیز ساختارگرایانی كه به دنبال تثبیت ساختارهایی هستند كه زیربنای روایتاند و معنا را میسازند. جامعهشناسان ادبی در موقعیتها و شرایط تاریخی و مسائل سیاسی مربوط به متون ادبی تأمل میكنند.30
تأثیرها و امتزاجهای جامعهشناسی ادبیات
هیچ كدام از رویكردهای نقد ادبی به ویژه جامعهشناسی ادبیات در چشمانداز تاریخی خود رویكردی ثابت، لایتغیر، خالص و به دقت مرزبندی شده نیست. جامعهشناسی ادبیات از یك سو تقریباً برتمام رویكردهای دیگر تأثیر گذاشته است و آن رویكردها را با مبانی و جهتگیریهای خویش در آمیخته است و از سوی دیگر از رویكردهای بسیاری تأثیر پذیرفته است. این رویكردهای دیگر حتی شامل جریانهایی میشود كه در اساس یكسره با اصول جامعهشناسی ادبیات رویاروی قرار میگیرند یا دست كم معارض شمرده میشوند. اساساً در تشكیل شاخههای گوناگون جامعهشناسی ادبیات این اثرپذیری از رویكردهای دیگر نقش برجستهای دارد. میكوشیم به اهمّ این اثرپذیریها و آمیختگیها نگاهی گذرا افكنیم:
الف. رویكرد روانشناختی: پایان سدهی نوزدهم نقطهی گرهخوردگی نقد روان بنیاد و جامعه بنیاد است. شاید بتوان اشخاصی همچون تارد و ادموند ویلسون را نماد و نمایندهی این گرهخوردگی دانست. شخصیتهای دوچهرهای كه آمیزهای از روانشناسی و جامعهشناسند. تارد میكوشد نشان دهد كه چگونه جامعه بر روی «من» نویسنده تأثیر میگذارد و به درون حساسیتهای او نفوذ میكند و شخصیت روانی او را شكل میدهد. ادموند ویلسون نیز همچون تارد شیوهای را به كار میگیرد كه میتوان آن را تركیبی از روانشناسی و جامعهشناسی دانست. برخلاف ماركسیستها كه به تحلیل عوامل اجتماعی مؤثر در آفرینش اثر اصرار میورزند، ویلسون میكوشد تا با عناصر روانشناختی، احساسات نویسنده نسبت به طبقهی خود و تأثیراتی كه تلاشهای اقتصادی در زندگی او بر جای میگذارند، توصیف كند. ویلسون همچنین به برخوردها و واكنشهای روانی نویسنده به عرف و قراردادهای اجتماعی توجه نشان میدهد.
موضوع نوشتههای منتقدان ماركسیست عمدتاً اجتماعی است و در آنها غالباً به فرد توجه خاصی نمیشود و بررسی جنبه های جامعهشناختی متون ادبی وجههی همت قرار میگیرد كه چنان كه پیشتر گفتیم، ممكن است در پارهای موارد با روانشناسی شخصیتهای منفرد در تضاد باشد. منتقدان ماركسیستی در بررسی شخصیتها، معمولاً عوامل اجتماعی و تاریخی گستردهای را مورد بحث قرار میدهند و شخصیتها را محصول آن شرایط تلقی میكنند و فراموش میكنند كه «روانشناسی فردی هم فراوردهای اجتماعی است.»31
ب. نظریه اخلاقی: یكی از گرایشهای نزدیك به مباحث روانشناسی است و از آنجایی كه ادبیات را به عنوان بخش مكمل فعالیت یك گروه اجتماعی درنظر میگیرد و با توجه به وضعیت آن گروه به تفسیر و سنجش آن دست مییازد، با جامعه شناسی ادبیات هم مرز میشود.
«یك نظریهی اخلاقی اگر با سعهی صدر امور را تجزیه و تحلیل كند، باید با توجه به كلیت اجتماعی، ادبیات را تفسیر كند و ارج نهد. گروه اجتماعی یك نظریهی اخلاقی هر قدر مشخصتر باشد نظریهی اخلاقی قاطعتر و صریحتر خواهد بود»32
البته متأسفانه سوء تعبیری كه از نظریههای معطوف به ساخت و صورت اثر و نیز آرایی كه تكیه بر اعتبار و ارزش درونی و مستقل اثر دارند، ایجاد شده است، این تصور را رواج داده كه منتقد تنها با خود اثر سروكار دارد و بس. از جمله باید به مجموعهی نتایج بیرون از اثر و تأثیر اثر بر مخاطب كاملاً بیاعتنا و خونسرد باشد. «توجه به این نتایج را میتوان به دیگران واگذاشت. شاید به یك كشیش یا پلیس»33 اما حقیقت این است كه سخن از جنبههای اخلاقی اثر همواره نه به معنای طرح مسائل بیرون از اثر است و نه به معنای داوری ارزشگذارانه. به هر روی ارزشهایی كه از طریق یك اثر ادبی مطرح میشود، ممكن است در نظر یك گروه، یك طبقه، یك ملت یا یك فرد، مهم جلوه میكند.
بدین ترتیب نظریههای اخلاقی ادبیات نیز نظریههایی اجتماعی هستند اما این بدین معنا نیست كه تمام اخلاقیات، اخلاقیات اجتماعی است و یا این كه قضاوتهای اخلاقی همان قضاوتهای اجتماعی است.
ج. رویكرد تكوینی و ساختارگرایی: از دیگر رویكردهایی است كه هرچند با جامعه شناسی ادبیات تفاوتهای بنیادین دارد، اما در نقطهای با آن در میآمیزد. نقد تكوینی اساساً به بررسی مراحل تكوین اثر بر پایهی «پژوهش در دست نوشتههای نویسنده در مراحل مختلف انشای اثر، دفتر یادداشتهای او، منابع و آثار مشابه»34 میپردازد.
البته گاه از تأثیرات مختلف دیگری سخن میرود كه در میان آنها چه بسا خاستگاههای اجتماعی نیز مطرح شود، اما عمدهی توجه شیوهی تكوینی به معنای سنتی آن به روایتهای گوناگون اثر و روایتهای مشابه باز میگردد. بعدها لوسین گلدمن تعبیر نقد تكوینی را به مفهومی دیگر و پیچیدهتر به كار گرفت. او كه میراث بر شیوهها و مبانی ساختارگرایی بود، آن را به جامعهشناسی ادبی گره زد و در حقیقت تكوین ساختار اثر را با ساختارهای اجتماعی محیط براثر در پیوست. بنابراین كوشش گلدمن بیش از آن كه به معنای نزدیك كردن نقد تكوینی به جامعهشناسی ادبیات به شمار رود از نظر تلفیق سنّت ساختارگرایی كه معارض و حتی عامل اصلی بیاعتنایی به جامعه شناسی ادبیات بود، اهمیت دارد.